چندتا عکس از تابستون 93
مهمونی عصرانه من و بیقراری هانا برای اومدن مهمونها
اینجا اومده بودی مهمونی عزیزم همشم میخواستی شلوغ کاری کنی
اینجااومدیم شام بیرون.بابا جونت نمیذاره من لاغرشم
اینجا هم اومدیم خونه ی عمه ی من .اینم کامیون رهام پسرمهدیه جونه .اولش خیلی ذوق زدی ولی زودخسته شدی نق نق میکردی
وایییی نمیدونی چقدرشیرین الومیکنی.تلفنوبرمیداری درگوشت میذاری با ناز وادا میگی دده بعد منو بابا هم میگیم جون دده توهی تکرارمیکنی دده دده
پستونک گرفتنت هم بانمکه.از نوزادی اصلا نگرفتی دکترت هم گفت باهوشی.بااا هوشششش مننن الانم چون داری دندون درمیاری بدت نمیاد اما اونم کوتاه
این مار اسباب بازیرو از ویلاژتوریست برات خریدیم بابا کوکش میکنه وقتی راه میره تو باسرعت دنبالش چهاردست و پامیکنی ماهم کلی میخندیم
الهی فدات بشم که همه کارات مثل خودت شیرینه اینم ازماست خوردنت عادت کردی باقاشقت بذنی تو غذا بعد بزاری دهنت که البته بیشتروقتا قاشقت خالی میاد بالا ولی شمابااشتیاق تمام لیس میزنی
اینم از مامان و بابا که خیلی دوستتون دارننننننننن