دو فرشته ی من

برمیگردیم به تقریبا 11 ماه پیش روزی که بعد از 9 ماه انتظار مخصوصا هانا که دیگه صبر و تحمل نداشت و میخواست زودتر خواهرشو ببینه اون روز یه روز خاص و فراموش نشدنی درست مثل روز تولد هانا بود خیلی خوشحال بودیم . یادمه یه گل برای من خریده بودی یه عروسکم برای هیلا اوردی بیمارستان عزیزم ا ...

خیلی دوست داشتم تا خاطرات هردوتا دخترامو که نفسم هستن جایی ثبت  کنم برای همین این وبلاگو انتخاب کردم که اگر عمری باقی بود از لحظه لحظه هاتون بتونم بنویسم بلکه فرداروزی به عنوان یادگار همین هدیه ناقابل براتون بمونه عزیزانم. دوست دارم اول از تو شروع کنم هانای عزیزم که دوتا ضربه بد خوردی اولیش بدنیا اومدن خواهرت بود ودومیش فوت مامانی زهرت که توروازچشماش بیشتردوست داشت برای همین خیلی بعد مرگش اذیت شدی و هروقت یادت میاد گریه میکنی دومیش هم بدنیا اومدن خواهرت بود البته خودت خیلی ازخداخواستی که یه خواهرداشته باشی ولی جدیدا همش میگی منو دوست نداری ؟ یا چرا همش هیلارو میبوسی؟ وهرچیز کوچیک دیگه ای که البته من خیلی سعی می کنم رعایت ...